.".داستان بسکوییت خیلییی قشنگه .".
نوشته شده توسط : سونیا

 

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
 
 
 
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
 
او حسابی عصبانی شده بود.
 
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
 
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
 
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
 
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود....
 
 
چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :
 
1.    سنگ ... پس از رها کردن!
2.    حرف ... پس از گفتن!
3.    موقعیت... پس از پایان یافتن!
4.    و زمان ... پس از گذشتن!





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 23 / 11 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
افسانه در تاریخ : 1389/11/23/6 - - گفته است :
سلام

بهت تبریک میگم وبلاگ قشنگی داری

اگه با تبادل لینک موافق بودی

خبرم کن


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: